خاطره ای از محمد قنبرزاده

ساخت وبلاگ

امکانات وب

-->-->--> -->-->-->-->-->-->
-->-->-->
-->-->-->-->-->-->-->-->-->
-->-->--> -->-->--> -->-->--> -->-->-->-->-->--> -->-->-->-->-->-->-->

جاوا اسكریپت

-->-->-->-->-->-->--> صدایاب

Powered by : قالب و كدهاي جاوا: قالبسرا

وقتي اسير شديم از همه رسانه ها آمده بودند براي مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبليغاتي روي اسرا ،،،،،،،،،نوبت يکي از بچه هاي زرنگ گردان یعنی من شد. با آب و تاب تمام و قدري ملاطفت تصنعي شروع کردند به سوال کردن.

يکي از مأموران پرسيد:

- پسر جان اسمت چيه؟

- عباس.

- اهل کجا هستي؟

- بندرعباس.

- اسم پدرت چيه؟

- به او مي گويند حاج عباس!

گويي که طرف بويي از قضيه برده بود پرسيد:

- کجا اسير شدي؟

- دشت عباس!

افسر عراقي که اطمينان پيدا کرده بود دستش انداخته بودم و نمي خواهم حرف بزنم به ساق پاي من زد و گفت:

- دروغ ميگي!

و من که خودش را به موش مردگي زده بودم با تظاهر به گريه کردن گفتم:

- نه به حضرت عباس!

کلاس پزشکان دبیرستان شهید بهرام نیا فسا...
ما را در سایت کلاس پزشکان دبیرستان شهید بهرام نیا فسا دنبال می کنید

برچسب : خاطره ای از محمد قنبرزاده, نویسنده : محمد قنبرزاده pezeshkanclassroom بازدید : 922 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1391 ساعت: 17:27